۱، ۲، ۳، ۴، ۵، … شمارشِ گلهای قالی تمام شد و شرمِ حضورِ من ناتمام ماند!
از روزِ دوازدهِ ده، ساعت پانزده میگویم که خودم را به وبلاگ نویسانِ دعوتشده چسباندم، تا به حرمتِ پاکیِ آنها به خانه یکی از شهدای فتنه راهم دهند…
جایی نزدیکی های در، جا شدم، به سختی نشستم و تلاش میکردم در میانِ گلهای قالیِ خانه شهید ذوالعلی، جایِ پایِ رئیسجمهور را پیدا کنم و در همان حال با خودم میگفتم: مگر میشود آقای روحانی که به شهادتِ رسانه ملی، هر هفته به ملاقاتِ خانواده شهدا و جانبازان میرود و با مناسبت و بیمناسبت به ایتام و کودکانِ نیازمند سرکشی میکند، در سالروز ۹ دی، خانواده شهدای فتنه را فراموش کند؟ شهدایی که اگر رشادت های آنها نبود، چیزی از مردمسالاری باقی نمانده بود تا برآیندش شود دولتِ تدبیر و امید! و مگر میشود باور کرد رئیسجمهور بر سرِ یتیم های آسایشگاه فلان دست بکشد و واژههای یتیمِ دفترِ جوانِ شهیدِ شهر را فراموش کند؟ دفتری که به شهادتِ پدرِ شهید، قلمِ صاحبش تا «بسم رب الشهدا و الصدیقین» را نمی نوشت، راه نمیافتاد!
شاید رئیسجمهور هم مثلِ من شرمِ حضور داشتند زیرا ممکن نیست کسی بتواند به چشم های خانواده ذوالعلی زل بزند و گونههای خیسشان را به فراموشی حواله کند! و آنها حق دارند حتی ساکتان فتنه را فراموش نکنند چه رسد به رأس و سم و دم و زیرِ دمِ فتنه را که عطشِ قدرتشان انگار فقط با طعمِ خونِ جوانانِ سرزمین من رفع میشد، که نشد!
هوای تهران کثیف بود آن روز، ولی حال و هوای خانه ذوالعلی، بارانی! و من نمیدانم چرا بدنم از سوزِ سرمایِ سکوتِ بیپایان برخی خواص میلرزید و قطراتِ بارانِ چشمِ آن خانواده وقتی روی گلبرگ های گل هایِ قالی میافتاد، گاهی سرم را بلند میکردم و لب لرزان پدر و پسر و هق هقِ صدای مادر شهید، دوباره چشمم را به زمین میچسباند و زیر لب میگفتم: لعنت بر جنبش قهوهای و جنبندههای آن، که دندانِ براقِ «گرگ اوباما» و «هو هوِ نتانیاهو» را به ما نمایاند، درحالیکه آب از دهانشان میریخت و زوزه میکشیدند و میخندیدند به حالِ زارِ ملتِ بهتزده از بیحیایی عدهای معدود که شکم های ورقلمبیده شان پُر بود از پولِ بیتالمال و وزن سنگینشان را بر رویِ آبرویِ ایرانِ ما آوار کرده بودند تا نفس بُر کنند انقلاب را، ولی نفسشان را امتِ ۹ دی بُرید؛ به حمدالله.
آقای روحانی را اگر از معدود اطرافیانش که هنوز راهِ بستنِ نفسِ شهر را در باز کردن فیس بوک و توئیتر میدانند، جدا کنیم، برای ما تومانی صد نار با «خخخخخخخخ»ها تفاوت دارد که دریدگیشان را از صدقه سرِ رأفت حکومتِ اسلامی، این روزها چند چندان کردهاند.
با این حال، حال و هوای من هنوز ابری است و مدام رعدی هوایِ فکرم را مشوش میکند که چرا نه رئیسجمهور و نه رؤسای دو قوه دیگر در میانِ ما نبودند آن روز، که شاید اگر میبودند، این بار برادرِ «شهید امیر حسام ذوالعلی» هر چه دلِ تنگش میخواست با آن حیای مثال زدنیاش میگفت؛ همهاش را… البته درِ گوششان… شاید/.
شرحِ متن و حواشیِ آن روز را در «جلبک ستیز» بخوانید.